You are my once upon a time

خاطرات من و جانان

You are my once upon a time

خاطرات من و جانان

آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۵/۲۷
    55
  • ۹۶/۰۲/۲۸
    54
  • ۹۶/۰۲/۲۶
    53
  • ۹۶/۰۲/۱۶
    52
  • ۹۶/۰۲/۱۵
    51
  • ۹۶/۰۲/۰۲
    50
  • ۹۶/۰۱/۲۷
    49
  • ۹۶/۰۱/۲۴
    48
  • ۹۶/۰۱/۲۱
    47
  • ۹۶/۰۱/۱۹
    46

کامنت :-)

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۰
نسیم

قرار بود شب زود بخوابم که روز عروسی سرحال باشم....

لپ تاپ رو روشن کردم و آهنگایی که انتخاب کرده بودم لیست کردم و ریختم رو فلش!

روی یه کاغذ زمان پخش آهنگا رو نوشتم و دادم خواهرم که وقتی رفتن تالار بده به دی جی!!!

هیجان زده بودم و استرس داشتم ولی در عین حال ذوق زده هم بودم...

با جانان آخرین هماهنگی ها رو تلفنی انجام دادیم و همو آروم کردیم...

بهم یه حرف خیلی جالب زد... گفت میخوام به هم قول بدیم فردا هر اتفاقی افتاد به هیچ جامون نباشه و کااااملا ریلکس باشیم...

بیا از روز عروسیمون لذت ببریم و به خودمون سخت نگیریم...

واقعاااا حرف عالی ای بود و البته که همینکارو کردیم.... خیلی اتفاقای ناخواسته و برنامه ریزی نشده روز عروسی میافته که ما هم استثنا نبودیم ولی ما واقعاااا برامون مهم نبود و حال میکردیم...کاش همه اینو یاد بگیرن و عملی کنن واسه خودشون...

 

خلاصه شب نتونستم زود بخوابم ولی خیلیییی خسته بودم و حدود ساعت 1 که خوابیدم سریع بیهوش شدم :-)

 

صبح باید 8 میرفتم آرایشگاه! بدو بدو صبحانه خوردم و بابا منو رسوند...

این آخرین باری بود که به عنوان دختر خونه منو میبرد یه جایی... دختر کوچولوش داشت متاهل میشد...

 

 من دقیقاااا 8:20 زنگ در آرایشگاه رو زدم... و کارا کم کم شروع شد... 10:30 رفتم واسه آرایش صورت تا حدود 1

لباسمو و نهارو مادر شوهر آورد و پول آرایشگاه رو حساب کرد...

 

من لباس پوشیدم و رفتم واسه موهام... وقتی موهامو درست میکرد نهارمم گذاشتن رو پام و خوردم...

وقتی داشتم نهار میخوردم خواهرم اومد... خیلی احساساتی شدیم جفتمون... آخه اولین بار منو تو لباس عروس دید...

وحشتناک طپش قلب داشتم و هیجان زده بودم....

تور سرم خیلی محشر بود و وقتی آرایشگر حالت خلیجی گذاشت رو سرم کیف کردم....

آخرین مرحله کفش بود و سرویس جواهرم... خواهرم کمکم کرد و من آماده وایسادم جلو آینه...

خدایااااااااااااااااا این منم؟!؟!؟!؟! واقعاااااا خودمو نشناختم.... آرایش و مو خیلی ساده بود و شبیه خودم ولی اون لباس...

لعنتی اون لباس عروسی خیلییییی لذت بخشه.... خدا قسمت همه ی دخترا که دلشون میخواد بکنه.... خیلی حس خوبیه....

خلاصه ساعت 2 آماده بودم و شادوماد اومد دنبالم که بریم واسه عکاسی... ماشین هنوز گل زده نبود و باید از اونجا برادرشوهر میبردش گل فروشی...

 

حیاط آرایشگاه خیلی بزرگ بود و من تا به در ورودی برسم روی ابرا راه میرفتم... دقیقااااا بالاتر از سطح زمین بودم...

درو باز کرم و دیدم خوشتیپ ترین دوماد دنیا تو ماشین منتظره... سریع پیاده شد و اومد درو باز کرد...

فقط به هم خیره شدیم... هیچی نگفتیم.... یهو من گفتم واااااای چقدددد خووووب شدی :-))))

خندید... یه لبخند گنده.... تمام مسیر آهنگ عروسی با صدای بلند گذاشته بودیم و ملت برامون بوق میزدن...

خیلیییی خوب بود تا رسیدیم باغ واسه عکاسی....

خب عکاسی طولانی شد و بخاطر تاخیر ما باید کارامون هولهولکی انجام میشد که جانان پیشنهاد داد عکاسی آتلیه رو کنسل کنیم و به جاش آرامش داشته باشیم... و عجب پیشنهاد توپی هم بود :-)

در تمام مدت عکاسی تمام حواسش به من بود و دائم من زورکی در حال خوردن شربت بودم که یهویی قندم نیوفته!

 

عکاسی تموم شد و ما حدود 2 ساعت وقت اضافه هم داشتیم :-)

سوار ماشین شدیم و شروع کردیم به دور دور تو خیابونا.... بوق بوق ماشینای غریبه واقعا لذت بخش بود... مخصوصا که ما برای همه دست تکون میدادیم و ابراز احساسات میکردیم :-)))

 

جانان حسابی دستشویی داشت و نمیدونستیم چیکار کنیم :-))) به پیشنهاد من رفتیم خونه مامانش!! من تو پارکینگ منتظرش بودم و اون رفت بالا! یه خانوم و دختر کوچولوش اومدن و کلی ذوق کرده بودن که یه عروس تو پارکینگه :-)))

 

همه بهمون زنگ میزدن که فعلا نیاین هنوز مهمونا نیومدن!!! و مامان من به شددددت استرس داشت و میگفت نیاین چون دف زن نیومده... من سفارش داده بودم که یه خانوم بیاد و وقتی وارد تالار میشیم دف بزنه و بخونه!!! و اون خانوم هنوز نیومده بود...

 

ساعتای 9 بود که با جانان تصمیم گرفتیم بریم تالار...

جلوی در ورودی وایساده بودیم که فیلمبردار حاضر شه که دیدم تاکسی خانومه دف زن اومد و یه نفس راحت کشیدم...

برادر شوهر اومد بود پیشمون و خدا میدونه چقدررررر استرس داشت....

تنها برادرش و داداش کوچولوش داشت داماد میشد....

 

با ماشین وارد حیاط تالار شدیم و جانان منو از ماشین پیاده کرد... چند تا مهمونی که توی حیاط بودن برامون دست زدن و تپش قلب من روی 10000 بود...

 

دستشو گرفتم و راه افتادیم... روی فرش قرمز میرفتیم و جلوی ما دف میزدن و کل میکشیدن....

نزدیک شدیم و دیدم همه خانواده وایسادن.... همه دو طرف راهرو ورودی ایستاده بودن و دست میزدن و کل میکشیدن....

 

بدون 1% شک و تردید بهتررررررین لحظات جشن عروسی همون لحظات بود.... حس میکردم یه ملکه ام....

حدود ساعت 10 بود که عاقد اومد... اولش قرار بود برامون 2 بیت شعر از مولانا بخونه! ولی یه ربع چرت و پرت گفت J)))

رسید به قسمت مهم ماجرا و شروع کرد به سوال کردن از من...

به قسمت مهریه که رسید گفت "اجازه دارم شمارو با مهریه 1001 سکه طلا به نیت نام مبارک امام رضا که در شب تولدشون هستیم به عقد دائم در بیارم؟ به شرط اینکه اسم فرزندتون رو هم رضا بذارین...." همه شروع کردن دست زدن و اشکهای من.... لعنتی اشکهام امون نمیدادن... جانان هدیه امام رضا به من بود... همیشه متوسل به امام رضا میشدم و آرزو میکردم و شب تولد امام رضا بهم عیدی دادن... من فک میکردم مهریه طبق قرار همون 1000 سکه است و یهویی هم سورپرایز شدم از این اتفاق و هم یادآوری شد که حواست باشه این لحظات رو مدیون کی هستی... و من گفتم بله....

تمام مدت عروسی لحظات لذت بخشی بود... چند تا موقعیت پر از استرس رو کنترل کردم و خودم از یادآوریشون لذت میبرم...

حسابی رقصیدم و حسابی همه رقصیدن... رقصای دونفرمون پرفکت بود...

دوستام خیلی مایه گذاشتن و خیلی خوش گذشت به همه...

شام فوق العاده بود و جانان برام سنگ تموم گذاشته بود...

 

همه چی عااااالی بود عااااالی

 

فقط خیلی زود تموم شد... ساعت 2 شب اشکهای خداحافظی مامان جانان بود و بغض بقیه...

نتونستم از مامان بابام خداحافظی کنم... بغضم میترکید... ساعت 2:30 من و جانان تنها شدیم و زندگی دونفرمون شروع شد...

 

من به بزرگترین آرزوی زندگیم رسیدم... و امروز دقیقا یکسالگی این اتفاقه...

سالگرد ازدواجمون مبارک جانِ دلم

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۱
نسیم

دیروز ترکوندم!!!!! عااااااالی بود :-)


همه تایید کردن و ختم پروژه اعلام شد! بعد از 3 سال دوندگی....


مشاور صنعتی که زندگیمو برام جهنم کرده بود دیروز بسیااااار آدم بود و فقط تعریف کرد!!!

بابای دوستمم بود و اونم بنده خدا هرکاری از دستش برمیومد انجام داد که تحویلم بگیره!!!

در نهایت 20% مبلغ پروژه رو افزایش دادن و 5% هم تشویقی بابت مقاله بهم دادن و خلاااااااص


خیلیییییییییییی خوشحالم خیلییییییییییییییی

حس میکنم سبک شدم! از دفاع ارشد برام بارش سنگین تر بود!!! ولی تموم شد... آخیششششش


خدایا شکرت...

۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۴۴
نسیم

اردیبهشت 93 رفتم دنبال یه طرح تحقیقاتی واسه اداره برق!!!

الان اردیبهشت 96 ئه و بعد از سه ساااال بیچارگی بالاخره خاتمه طرح رو قبول کردن و فردا میرم که ازش دفاع کنم...

استرس دارم ولی آماده شدم و میرم که به امید خدا بترکونم!!!!


کار هنوز خبری نیست و مثل قبل منتظر یه معجزه ام!!! البته کلاس فنی حرفه ای رو میرم و ازش راضیم!


جانان هفته پیش 3 روز رفت تهران واسه نمایشگاه کتاب و یه کنفرانس!

خیلی خیلی سفرش برای رابطمون خوب بود و بعد از برگشتنش جفتمون به عاشقانه ترین شکل ممکن کنارهمیم!!!!

نمیدونم دوری و دلتنگی دلیلش بود یا مثل یه فنر بود و کشیده شدنش باعث نزدیکتر شدنمون شد...


به هر حال خداروشکر.... خیلی راضیم از اوضاع....


ایشالا فردا هم یه نتیجه خووووب بگیرم و انگیزه ام بیشتر شه....






راستی دارم پست عروسی رو مینویسم! همین روزا میذارمش :-)

۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۵۳
نسیم

مصاحبه امروز صبح افتضاح بود!!!!


به معنای واقعی کلمه بلد نبودم چی بگم!!! سوالای علمیش که از دوران لیسانس پرسید و من کلا خنگگگگگ بودم و بلد نبودم!!!

بقیه سوالاشم چرند جواب دادم!!!!


اعصابم خیلیییی خورررد شد! خیلیم ناامید شدم!!! گندش بزنن....


میخوام امشب یکم برم خوش بگذرونم و ذهنمو خالی کنم... منتظرم جانان از پیاده روی برگرده....

۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۳۵
نسیم

سه شنبه گذشته یعنی 12 اردیبهشت که روز معلمم بود دو تا اتفاق برای اولین بار واسه من پیش اومد.

صبحش اولین مصاحبه کاری رو رفتم! و شبش اولین دندونمو پر کردم!!!


از مصاحبه بگم که این کارو برادرشوهر با پارتی بازی برام جور کرده و فعلا یه قولایی بهم دادن! تا خدا چی بخواد!


دندون پزشکی هم که نگم براتون!!! من جنس دندونام عااالیه!! دکتره تعجب کرده بود که تو 28 سالگی تا الان هیچ مشکلی با دندونام نداشتم :-)))

ولی یکی از دندونام یکم پوسیده بود که پیشگیری کردم بدتر نشه :-)


چهارشنبه هم در کمال ناباوری یه شرکت دیگه بهم خبر داد که فردا صبح برم واسه مصاحبه!

انگیزه ام واسه این یکی بیشتره! چون بدون پارتی دارم میرم! دعا کنین برام که یکی از اینا جور شه....


امشب انتخاب رشته دکترا رو هم انجام دادم و خلاااااص


آزمون زبان هم دارم 5 خرداد و از فردا شب شروع میکنم به زبان خوندن...



زندگیم یکم نظم گرفته و راضیم.... فقط کاش این دعواهای هر روزه با جانان نبود.... کاش.....

۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۵۳
نسیم

مهمونی قبلیم عاااالی برگزار شد و همه دهنشون وا موند از سلیقه و کدبانو بودن و این حرفاااا :-))))))

فردا شب دوباره مهمونی دارم!! همکار جانان با خانومش میاد!

خانومش یه دختر شمالی وحشتناااااک پرحررررررف.... یعنی اصلاااا مهلت به کسی نمیده حرف بزنه!!!! خدا به خیر بگذرونه فردا رو :-)))


31 فروردین سالگرد پدر شوهر بود و مامان بابا هم اومدن مزار و گل آوردن... خیلی خوشحال شدم که اومدن هرچند جانان مخالف بود ولی اومدنشون جلو برادرشوهر و مادرشوهرم خیلیییی خوب بود...



اوضاع کار فعلا همونجوریه و خبری نیس...

plc رو همچنان میرم و هفته دومه!


و اما خبر مهم!!!!! رتبه های دکترا رو دادن و بنده شدم  79!!! بععععله!!!

بسیاااااار پز دادیم با رتبمون :-))))) خداییش رتبه دورقمی دکترا اونم برق خیلی مهمه :-)))

حالا تا خدا چی بخواد و مصاحبه چطور پیش بره :-/ دعا کنین برام!!!


تمام سعیم اینه که بیشتر بنویسم! شماها چرا اینقدر کم مینویسین؟!؟!؟

۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۱۲
نسیم

خب امروز دومین روزی بود که رفتم کلاس plc فنی و حرفه ای!!! هر روز 8-12 باید برم و مدتش حدود 3 ماهه!!!

معلوم نیس برم! یعنی امیدوارم که کار جور شه و نرم :-))  برادرشوهر داره با واسطه هایی که داره یه کارایی میکنه و امیدواریم که اوکی شه!


فردا کلی مهمون دارم!!! همه فامیل شوهر فردا میان خونمون واسه بازدید عید! اولین مهمونیه و باااااید عاااالی برگزار شه...


خبر دیگه ای نیست... زندگی به شددددت در جریانه :-/

۲۷ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۵۱
نسیم

کادو روز مرد همون شد! عوضش نکرد! رفتیم مغازش واسه کفش ولی گفت همون خوبه...


واسه بابا هم یه پیراهم و یه جعبه شکلات خریدیم!


صبح سه شنبه که عید بود و تعطیل بود به اصرار مادرشوهر رفتیم باغ خواهرش اینا که کلی واسمون تعریف کرده بود!!!

جای خیلییی معمولی ای بود و مادرشوهرمم خورد تو ذوقش :-))) ولی من خیلی خوب رفتار کردم و گفتم نههه خیلی هم خوبه و سعی کردم بهمون خوش بگذره!!!

خلاصه چون روز پدر بود رفتیم مزار پدرشوهر و من واسه اولین بار سر مزارش گریه کردم...

الهی بگردم واسه جانان... تمام مسیر ریز ریز اشک ریخت و من قلبم آتیش میگرفت از اشکاش....


شب هم رفتیم خونه مامان بابا و کادو بابا رو دادیم! خواهرزاده تپلی منم اونجا بود و حسابی چلوندمش :-*

واقعا از ته ته قلبم این بچه رو دوس دارم! خودشو واسم لوس میکنه و خیلیییییم عزیزه :-* خدا حفظش کنه :-*


دیگه اتفاق خاصی نیافتاده! برم نهار درست کنم که ظهر شد و من هنوز هیچکاری نکردم :-/

۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۰۰
نسیم
کادو روز مرد براش یه کمربند چرم مشهد خریدم! میخواستم پیراهن هم بخرم ولی اونی که میخواست گیرم نیومد.

نشد سورپرایزش کنم! رفتم دانشگاه دنبالش و اتفاقی کادومو دید :-(

حالا میخوام برم عوضش کنم و به جاش براش کفش بخرم!

واسه بابام هم هنوز هیچی نخریدم! امروز عصر میریم بیرون که بخریم.


دیگه هیچ خبر خاصی نیست... من همچنان دنبال کارم و هیچی که هیچی.... واقعا دیگه دارم ناامید میشم....
۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۱۷
نسیم

خب خداروشکر از دعوای قبلی تا الان زندگی بسیاااار عاشقانه داره جلو میره :-)))

کلا خیلی بهتر شدیم... مخصوصا جانان... خیلی تلاش میکنه...

مواظبه رفتاراش هست... بیشتر محبت میکنه... و از همه مهم تر حرفاشو میزنه... کلا راضیم ازش فعلا :-)))


پنجشنبه رفتیم سینما. خوب بد جلف

خوب بود! خندیدیم... خیلی وقت بود که نرفته بودم سینما و بخندم! فیلمای کمدی ایرانی همیشه چرتن! ولی این خوب بود...


شروع کردم به نوشتن یه مقاله و بااااید تا 2شنبه تمومش کنم! خدا به خیر بگذرونه :-/

۱۹ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۵۵
نسیم