7
اووووه دوباره یه مدت طولانی ننوشتم....
بلاگفا هم که دوباره قاطی کرده!
خب بذارین از 1 هفته گذشته براتون بگم که چقدرررر هفته خوبی بود...
جمعه 27 شهریور:
روز پرمشغله ای بود!
صبح به کارای عقب افتاده گذشت و عصر اول رفتیم خونه آبجی کوچیکه و لباسای نی نی رو چیدیم و ساک بیمارستانش رو جمع کردیم :-)
بعد از اون اومدیم خونه! من تند تند حاضر شدم و رفتم محل قرار واسه دیدن برادر جانان و خانومش! یه قرار 4 نفره!
خداروشکر قرار خوبی بود و تونستیم باهم ارتباط خوبی برقرار کنیم... من واقعا برادر جانان رو دوس دارم! ولی خانومشو.... :-/
اکثر حرفها شوخی و خنده و اینا بود... بالاخره رفتیم و تموم شد... همین خوب بود :-)))
وقتی من رفتم اونجا مامان و بابا رفتن خونه خواهر بزرگم واسه اینکه دعوتشون کنن بله برون و اینکه لباس مشکیشون رو عوض کنن! (شما هم از این رسما دارین؟)
که خب متاسفانه شوهرخواهرم گفت نمیاد و دوس نداره خواهرمم بیاد... ناراحت کننده است ولی من ته دلم گفتم به درک :-/
شنبه 28 شهریور:
ساعت 6 صبح رفتیم بیمارستان و ساعت 10 صبح یه پسر کوچولوی 3 کیلویی به جمع خانوادمون اضافه شد :-)
هرچقدر خداروشکر کنم کافی نیست... واقعا با دستای کوچولوش عشق و امید رو به خونه خواهرم آورد...
ایشالا که سالم باشه و زیر سایه ی پدر و مادرش بزرگ شه...
شب ساعت 8 جانان مامانشو آورد بیمارستان واسه عیادت ولی خودش نیومد! وقتی هم مامانش رفتن من باهاشون تا ماشین جانان رفتم و اونجا یه چند دقیقه ای دیدمش...
یه نکته باحال اینکه وقتی مامان جانان اونجا بودن و همه داشتیم حرف میزدیم یهویی از خودم تو دلم پرسیدم باورت میشه این خانوم مادرشوهرته؟ و قاعدتا جوابم نهههههههههههههههه بود :-))))) خیلیییییی حس عجیب غریبیه....
بقیه روزها رو کم کم اضافه میکنم :-)