You are my once upon a time

خاطرات من و جانان

You are my once upon a time

خاطرات من و جانان

آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۵/۲۷
    55
  • ۹۶/۰۲/۲۸
    54
  • ۹۶/۰۲/۲۶
    53
  • ۹۶/۰۲/۱۶
    52
  • ۹۶/۰۲/۱۵
    51
  • ۹۶/۰۲/۰۲
    50
  • ۹۶/۰۱/۲۷
    49
  • ۹۶/۰۱/۲۴
    48
  • ۹۶/۰۱/۲۱
    47
  • ۹۶/۰۱/۱۹
    46

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

امروز یه روز شلوووغ و پر استرس بوددددد


صبح رفتم اداره برق واسه گرفتن قراردادم! حالا مرحله سخت امضا گرفتن واسه قرارداد شروع شد!

بعد رفتم خیاطی که قرار شد شب برم پرو و بعدش به خواهر بزرگم زنگ زدم و کلی اصرار کردم که بله برون رو بیاد!


عصرهم یه برنامه شلوغ دیگه! با خواهر بزرگم رفتیم دنبال کفش که هیچی هم پیدا نکردیم! بعد هم پرو لباس و اینا....


جانان هم با کل خانواده رفته بودن بازار که واسم طلا بخرن! هرچی اصرار کردم نگفت چی ولی به نظر میاد دنبال سرویسن!


اوووووف کلی کاااار دارم! تقریبا هم هیچ کدوم انجام نشده!


دیشب به جانان گفتم باورت میشه؟ باورت میشه آخر هفته من میشم نامزد رسمیت؟

واسه جفتمون مثل خوابه....

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۳:۰۴
نسیم

9

امروز هیچ اتفاق خاصی نیافتاد... همش خونه بودم! فقط رفتم واسه خودم و بابا از بیرون شام گرفتم!

چون اصلا حوصله نداشتم غذا درست کنم :-)))


عصر جانان زنگ زد و به شدددت دعوا کرد که چرا واسه پایان نامه ات هیچ کاری نمیکنی :-(

خودشم واسم برنامه ریزی کرده و میخواد از فردا 8 صبح بیدارم کنه که کارامو شروع کنم :-/

تازه میگه این هفته اجازه داری عصرا رو کار نکنی چون آخرهفته بله برونته :-)))))))


عاشقشم که اینقدرررر پیگیر کارای منه :-*

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۹
نسیم

8

یکشنبه 29 شهریور:


صبح جانان رفت کلی پرس و جو کرد واسه محرمیت یا عقد بدون شناسنامه ولی همه جا بهش گفتن که عملی نیست!

واسه همین این قضیه کنسل شد!

عصر خواهرم و نی نی از بیمارستان مرخص شدن و رفتیم خونه :-)

دیگه اتفاق خاصی نیافتاد!


دوشنبه 30 شهریور:


صبح تا عصر خونه خواهرم بودم و عصر با جانان رفتیم بیرون

یکم تو خیابونا چرخیدیم و بعد من رفتم دو تا چیزبرگر خیلیییی خوشمزه خریدم و زدیم به بدن :-)))

باهام قهر کرده بود که خونه تنهام و نمیذارم بیاد پیشم و من مجبورش کردم آشتی کنه :-))))

شب خیلی دیرش شده بود واسه همین یه کوچولو تو حیاط خونه ما باهم بودیم و بعد رفت....

اون شب رویایی تموم شد... هنوزم از یادآوریش لبخند میاد رو لبم :-)


سه شنبه 31 شهریور:

روز تولد شناسنامه ای جانان :-)

از صبح کلی برنامه ریزی کردم واسه شب...

بخاطر مهمونی خواهرم داشت همه چی خراب میشد ولی زود جمع و جورش کردم و یه شب پرفکت رو باهم داشتیم...

آهنگ تولد و کیک و شمع و شام و ... همه چی عااااالی بود....


پارسال روز تولدش بهش گفتم قول میدی هیچوقت تنهام نذاری؟ گفت قول میدم ولی من 1% هم باور نکردم...

امسال براش یادآوری کردم و گفت : دیدی چه خوش قولم :-)))


خدایا ممنونتم....



چهارشنبه 1 مهر:


اولین خرید دوتایی... باهم رفتیم واسه لباس نامزدی پارچه خریدیم...

بعد از کلی درگیری با خودم به این نتیجه رسیدم که اون لباس قبلی که دادم به خیاط خیلی مجلسیه و ترجیح دادم یه کت و دامن ساده بپوشم

واسه همین دوباره پارچه خریدم و دادم یه خیاط دیگه

هرچند بعد خرید مامان به شدت زد تو ذوقم و گفت خریدت افتضاح بوده ولی شب خوبی بود....

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۵
نسیم

7

اووووه دوباره یه مدت طولانی ننوشتم....


بلاگفا هم که دوباره قاطی کرده!


خب بذارین از 1 هفته گذشته براتون بگم که چقدرررر هفته خوبی بود...


جمعه 27 شهریور:

روز پرمشغله ای بود!

صبح به کارای عقب افتاده گذشت و عصر اول رفتیم خونه آبجی کوچیکه و لباسای نی نی رو چیدیم و ساک بیمارستانش رو جمع کردیم :-)

بعد از اون اومدیم خونه! من تند تند حاضر شدم و رفتم محل قرار واسه دیدن برادر جانان و خانومش! یه قرار 4 نفره!

خداروشکر قرار خوبی بود و تونستیم باهم ارتباط خوبی برقرار کنیم... من واقعا برادر جانان رو دوس دارم! ولی خانومشو.... :-/

اکثر حرفها شوخی و خنده و اینا بود... بالاخره رفتیم و تموم شد... همین خوب بود :-)))

وقتی من رفتم اونجا مامان و بابا رفتن خونه خواهر بزرگم واسه اینکه دعوتشون کنن بله برون و اینکه لباس مشکیشون رو عوض کنن! (شما هم از این رسما دارین؟)

که خب متاسفانه شوهرخواهرم گفت نمیاد و دوس نداره خواهرمم بیاد... ناراحت کننده است ولی من ته دلم گفتم به درک :-/


شنبه 28 شهریور:

ساعت 6 صبح رفتیم بیمارستان و ساعت 10 صبح یه پسر کوچولوی 3 کیلویی به جمع خانوادمون اضافه شد :-)

هرچقدر خداروشکر کنم کافی نیست... واقعا با دستای کوچولوش عشق و امید رو به خونه خواهرم آورد...

ایشالا که سالم باشه و زیر سایه ی پدر و مادرش بزرگ شه...


شب ساعت 8 جانان مامانشو آورد بیمارستان واسه عیادت ولی خودش نیومد! وقتی هم مامانش رفتن من باهاشون تا ماشین جانان رفتم و اونجا یه چند دقیقه ای دیدمش...


یه نکته باحال اینکه وقتی مامان جانان اونجا بودن و همه داشتیم حرف میزدیم یهویی از خودم تو دلم پرسیدم باورت میشه این خانوم مادرشوهرته؟ و قاعدتا جوابم نهههههههههههههههه بود :-)))))  خیلیییییی حس عجیب غریبیه....


بقیه روزها رو کم کم اضافه میکنم :-)

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۱:۵۰
نسیم