You are my once upon a time

خاطرات من و جانان

You are my once upon a time

خاطرات من و جانان

آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۵/۲۷
    55
  • ۹۶/۰۲/۲۸
    54
  • ۹۶/۰۲/۲۶
    53
  • ۹۶/۰۲/۱۶
    52
  • ۹۶/۰۲/۱۵
    51
  • ۹۶/۰۲/۰۲
    50
  • ۹۶/۰۱/۲۷
    49
  • ۹۶/۰۱/۲۴
    48
  • ۹۶/۰۱/۲۱
    47
  • ۹۶/۰۱/۱۹
    46

دارم تو اینترنت دنبال متن کارت عروسی میگردم...


باورتون میشه هنوزم بعد از 10 ماه نامزدی بعضی وقتا به خودم میگم یعنی خواب نیست؟ رویا نیست؟ بیدارم؟



خدایا شکررررت

۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۱:۵۵
نسیم

وااااااای


تاریخ آخرین پست رو که دیدم باورم نمیشد.... 6 دی!!!!!


اینقدررررر این مدت گرفتار بودم که واقعا گذر زمان رو نفهمیدم....


از کجا شروع کنم به گفتن؟!؟!



4 بهمن پایان نامه ارشد رو دفاع کردم و بابتش وااااقعا اذیت شدم... الان یادم میاد دلم میخواد گریه کنم

چون استاد راهنمام کانادا بود و هیچکس نبود ازم دفاع کنه اینقدررر اذیتم کردن که حد و حساب نداره

هنوزم که هنوزه نتونستم کارای فارغ التحصیلی رو تموم کنم ولی دیگه تا یکی دو هفته آینده تمومه....


اتفاق مهم تر اینه که سی و خورده ای روز دیگه عروسیمه :-)

دقیقا 23 مرداد


هنوز خونه اجاره نکردیم و این هفته اخیر همش دنبال خونه میگشتیم

حالا یه مورد به دلمون نشسته که اگه خدا بخواد شنبه قرارداد میبندیم.... خدا کنه جور شه....


حرف واسه گفتن زیاده... سعی میکنم بیشتر بیام و بنویسم...

ممنون از همتون که پیگیر حالم بودین...


۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۶:۵۶
نسیم

همه در مورد پست قبل گفته بودین دوران نامزدی طولانی خوبه و این حرفاااا


ولی هرکسی شرایط خاص خودش رو داره! من واقعا دوران نامزدی خیلییییی خاصی ندارم!

به جز اون من و جانان بیشتر از 3 ساله باهمیم! میترسم با فشار کارای عروسی و زمان طولانی کلا سرد شیم!

خیلی برام مهمه که بعد از عروسی همچنان جذاب بمونیم واسه هم!


دیگه اینکه دوشنبه شب قراره بریم عروسی و من و جانان هم قبلش میریم آتلیه!

عیدی من هم قراره سه شنبه بیارن! احتمالا خواهرام هم بیان... شب شلوغ پلوغی میشه...


پایان نامه مراحل آخرشه و چهارشنبه وقت دفاع میگیرم!

دیگه همه چی رو سپردم به خدا...


چرا اینقدر وبلاگا سوت و کور شدن؟

۰۶ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۹
نسیم
بالاخره پاییز 94 هم تموم شد... این پاییز واسه من خیلی متفاوت بود...

با جشن نامزدی من و جانان شروع شد و بعد از سه ماه بازم کنار هم آخرین شبش رو جشن گرفتیم...

واسه همتون از ته قلبم آرزو میکنم که شیرینی شب یلدا هر سال براتون بیشتر و بیشتر بشه...


از دیشب براتون بگم:

مامان کمکم کرد و یه کیک پختیم که من دست خالی نرم خونشون! کیک لبو! فوق العاده آسونه و خوشمزه هم میشه...
اگه حوصله داشتین حتما درست کنین!

ساعت 7.5 جانان اومد دنبالم و رفتیم خونشون...
مامانش خیلی زحمت کشیده بود! داداش و زن داداشش هم بودن!

من اصلا از زن داداشش خوشم نمیاد!!!!! اصلاااااا هاااااااااا
به محض اینکه یه ذره از کیک من خورد گفت اصلا مزه لبو نمیده! مزه نشاسته میده :-/ عوضی عقده ای!
من که اصلا تحویلش نمیگیرم!
تازه قرار بود فیلم عروسیشون رو بیارن که من ببینم که در اوج بیشعوری نیاوردن!!! اصلا در موردشون حرف نزنم بهتره!

فال گرفتیم و این حرفااا
داداشش و زنش انگار یه حافظ دارن که از اولین باری که یلدا باهم بودن تا حالا صفحه هایی که فال شب یلداشون بوده علامت زدن! حالا به من و جانان میگفتن که همین کارو بکنین! مامانش هم بدو بدو رفت یه خودکار آورد که آره بنویس!
جانان هم گفت حالا باشه بعدا! ننوشت! کلا پودر شدن :-))))) یکی نیست بگه خب مگه شما هرکاری کردین ماهم باید بکنیم؟ :-/

دیگه شام هم مامانش پیتزا درست کرده بود که خراب شده بود و کلی غصه خورد :-))))
خوشمزه بود ولی قیافه نداشت :-)))

بعدشم واسه اولین بار با جانان تخته بازی کردیم!
من اولین بار بود که بازی میکردم!!! با تبلت بازی کرده بودم و بلد بودم ولی واقعی نه!
بعد جانان کلی ادعااااا که آره من بازیم حرف نداره و .....
یه دست بازی کردیم و من بردم :-))))))) خیلیییییییییی چسبید!!!!! آبروش رفت :-))))))

دیگه بعدشم منو رسوند خونه... تو راه باهاش حرف زدم و خواهش کردم که یکم عروسی رو زودتر بگیریم!
گفت در موردش فکر میکنه....
واقعا برام دعا کنین که راضی شه... هیچکس موافق نیس که ما زود عروسی بگیریم ولی من خیلی دلم میخواد زودتر تکلیف معلوم شه...

دیگه همینا یادمه :-)


۰۱ دی ۹۴ ، ۱۴:۱۷
نسیم

دیشب واسمون یه شب فوق العاده خوب و خاص بود...


اول رفتیم و برام لاک خرید :-) بعدم رفتیم یه کافه و حرف زدیم... در مورد مراسم عروسی و تعداد مهمونا و اینا

احتمال خیلییی زیاد عروسی میشه مرداد 95

من دلم میخواست اردیبهشت باشه ولی شرایط واسه مرداد جور میشه احتمالا


بعدشم کلی تو خیابونا چرخیدیم و خوش گذشت. آخر شب هم در مورد اتفاقات باحال حرف زدیم!


منم این روزها در حال نوشتن متن پایان نامه ام! تا شب یلدا میخوام تمومش کنم!

احتمالا شب یلدا رو میرم خونه جانان! خودم زورکی خودمو دعوت کردم :-))))

قراره فیلم عروسی داداشش رو ببینیم باهم :-) خیلی کنجکاوم بدونم فامیلشون چه مدلین!


حالا میام و از اتفاقای شب یلدا مینویسم :-)

برام دعا کنین هااا



+ مهدی برام یه آدرس بذار!!!


۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۵:۴۰
نسیم

اگه نمینویسم واسه اینه که اتفاق خاصی نیافتاده...


به شدت درگیر نوشتن پایان نامه ام! فقط چند هفته وقت دارم و هزارررر تا کار


برام دعا کنین تا بتونم دفاع کنم و راحت شم...


اگه خبر جدیدی بود میام و میگم....

۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۰
نسیم

هرچقدر که سه شنبه و چهارشنبه روزای بدی بودن ولی پنج شنبه عاااااالی بود....


چهارشنبه شب با جانان قرار گذاشتیم که فرداش حرف بزنیم!

من ساعت 4 دانشگاه با خالقی قرار داشتم واسه پایان نامه که اونم خداروشکر به یه جاهایی رسید و خیلی خوشحالم کرد!

ساعت 6 جانان اومد دانشگاه دنبالم و رفتیم چند تا مغازه که من از اینستا پیدا کرده بودم و من یه تونیک بافت خریدم!

خیلی رفتارش خوب بود و هرچی گفتم نه نگفت!

بعد رفتیم کافی شاپ محبوبمون! برگ!

حرف زدیم و به شددددت پشیمون و ناراحت بود.... به غلط کردن افتاده بود ;-)


نکته دیگه این بود که فکر کرده بود من بابت بحثمون در مورد شام عروسی باهاش سردم و این باعث شده بود خیلیییی دلخور باشه...

کلی بابت فکرامون خندمون گرفت :-)))))


خلاصه آشتی شدیم و کلی هم خوش و خرم :-)))))))


خدایا کمکمون کن این روزهای خوب واسمون بیشتر و بیشتر شه :-*



۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۴:۲۴
نسیم

دیشب بدجوری دلم شکست...


من اون شب که با خواهرم دعوام شد بهش زنگ زدم و باهم رفتیم بیرون!

خیلی اصرار کرد که بهش بگم چی شده ولی من نگفتم! وقتی دیدم حساس شده بهش گفتم

آخر شب تشکر کرد که باهاش دردودل کردم و خودمم راضی بودم چون احساس کردم بهش نزدیک تر شدم...


حدود 1 هفته از این ماجراها گذشت تا دیشب...


زنگ زد و داشتیم حرف میزدیم! من یکم بی حوصله بودم... یهویی وسط حرفاش گفت: "چته؟ باز با کی دعوا کردی؟"

من وا رفتم.... یهو بی حس شدم...!!! رسما دردودل منو چوب کرد و کوبید تو سرم!


این مرد تا چند وقت دیگه قراره بشه همسر رسمی من!

این اولین بار بود که من باهاش دردودل کرده بودم! حالا چطوری میتونم بازم بهش اعتماد کنم؟

چطوری تیکه تیکه شدن قلبم رو میتونم ببخشم؟


بعدش کلی عذرخواهی کرد و گفت نمیدونه چطوری این حرف از دهنش پریده و این چیزا....

من گفتم اصلا نیازی به عذرخواهی نیست! فقط بهم گفتی که دیگه باهات دردودل نکنم!


تمام امروز اعصابم خورد بود... نمیدونم چطوری میتونم آروم شم....

امروز چند بار زنگ زد و من تا جایی که میشد سرد بودم باهاش...


این بار نه.... این بار کوتاه نمیام.... چون اگه همچین حرفی رو ببخشم بعدا تو زندگی رسما هیچ ارزشی نخواهم داشت...

باااااااید بفهمه و به غلط کردن بیافته....

۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۲
نسیم

دو روز از آذر گذشت و من هنوز هیییییچ کاری واسه پایان نامه نکردم!!!!


دیگه واقعا استرسی شدم و نمیدونم باید چیکار کنم...



دوس دارم دوباره روزمره نویسی رو شروع کنم! حالا تا ببینم چی میشه...



دیروز من ساعت 5 رفتم آرایشگاه و ساعت 6 جانان اومد دنبالم! مجبور شد پشت در آرایشگاه منتظرم بمونه تا کارم تموم شه...

بعد از اون یه لیست داشتیم از کارامون که دونه دونه انجام دادیم!

خیاطی واسه پرو شلواراش

خریدن پارچه کت شلوار

خریدن ژاکت

و.....

آخر از همه هم رفتیم یه مغازه که من از اینستا پیدا کرده بودم و لباس خریدیم! البته واسه پوشیدن تو خونه ی عشق :-)


بعدم برگر خریدیم و تو ماشین خوردیم... با اینکه دیشب خیلی سرد بود ولی خیلی شب خوبی بود... بهم خوش گذشت

خرید رفتن دوتایی لذت بخشه :-)


امروزم کلا با نی نی کوچولو بودم :-* خواهرزادم خیلی بانمکه ولی زشته :-)))))) دو ماهشه فقط! خیلی کوچولوئه...

شاید بزرگتر شه خوشگل تر شه :-))



خدایا کمکم کن که پایان نامه زودتر جمع و جور شه


۰۲ آذر ۹۴ ، ۲۲:۰۹
نسیم

آخرین شب آبان...


روزهای آخر آبان واقعا برام سخت گذشت....

فشار و استرس پایان نامه و نبودن استاد راهنما از یه طرف و ضربه خوردن از یکی از نزدیکترین آدمای اطرافم یعنی خواهرم از طرف دیگه باعث شد تا بدترین روزها رو تجربه کنم...


اما من قوی ام... قوی تر از همیشه... من دیگه تنها نیستم....

یه نفر رو دارم که کنارمه... به اندازه من غصه همه چی رو میخوره....

اگه هرروز هم خدارو شکر کنم بابت داشتنش بازم کمه....


حدودا 20 روز دیگه مونده تا کم کم کارای خرید جهیزیه و عروسی رو شروع کنیم!

از فردا باید خیلی خیلی جدی تر شروع به نوشتن پایان نامه کنم! چون تا اونموقع باید تموم شه....


برام دعا کنین... که همه چی کم کم درست شه....

۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۹
نسیم