You are my once upon a time

خاطرات من و جانان

You are my once upon a time

خاطرات من و جانان

آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۵/۲۷
    55
  • ۹۶/۰۲/۲۸
    54
  • ۹۶/۰۲/۲۶
    53
  • ۹۶/۰۲/۱۶
    52
  • ۹۶/۰۲/۱۵
    51
  • ۹۶/۰۲/۰۲
    50
  • ۹۶/۰۱/۲۷
    49
  • ۹۶/۰۱/۲۴
    48
  • ۹۶/۰۱/۲۱
    47
  • ۹۶/۰۱/۱۹
    46

سلاااام


دلم واسه نوشتن حسابی تنگ شده... چرا نمینویسم؟!؟ نمیدونم.....


تو این مدت اتفاق خاصی نیافتاده! من و جانان خوبیم... گاهی دعوا و بحث و گاهی قربون صدقه.... مثل همه ی زوج ها....


دیروز واسه اولین بار نهار رفتم خونشون... مامانش بنده خدا حسابی زحمت کشیده بود... دستپختشم خداییش خوب بود

جانان خودشم حساااابی حواسش به من بود...

بعد من وقتی رسیدم خونه کلی گریه کردم! چون وقتی همه چی خیلی خوبه می ترسم!

از اینکه تموم شه و دیگه این حس رو نداشته باشم می ترسم....



دلم میخواد یه پست طولانی بنویسم ولی واقعا نمیدونم چی بگم :-)))

۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۳
نسیم

 

چشم در چشمِ هم غرق شده ایم...

آرامم... آرامیم...

خیلی وقت بود که انتظار چنین روزی را می کشیدم...

حالا میفهمم چقدر خــــوب است ما شدن...

چقدر خوب است یکی شدن...

چقدر خوب است دوست داشتن و دوست داشته شدن...

چشمهایم را می بندم...

رویا نیست... خیال نیست...

این بار واقعیت است....

تو جانانِ من شده ای.... متعلق به قلب منی...

آرزوی امروزم فقط ماندن کنار یکدیگر است تا ابد...

آرزو میکنم از تمام زنان دنیا برایت بس باشم و در سایه ی مردانگیت خوشبخت...

آرزو میکنم ما برای هم بمانیم... برای همیشه ی همیشه ی همیشه....

 

شکرت خدای لطیف و مهربانم

امروز قول و قرارِ عشقمان یک ماهه شد...

۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۹
نسیم

کاش می شد زن ها را وقتی دارند با تلفن حرف میزنند ببینی...

با تو صحبت می کنند

یک جای حرف هایت ناراحتشان می کند،

از پشت گوشی صدای خنده شان را می شنوی

اما اخم گره خورده به پیشانیشان را نمی بینی


از تو دوستت دارم می شنوند، لبخند به صورتشان می نشیند،

همزمان فکرشان میرود به اینکه اگر  دوستم دارد پس چرا فلان روز فلان کار را کرد،

می شنوی من هم دوستت دارم

اما تردیدی را که دویدی توی صدایشان نمی شنوی


یادت میرود قرار ملاقات بعدی را تعیین کنی یا دلیلی میاوری برای به تاخیر انداختنش،

می شنوی اشکالی ندارد عزیزم

اما کسلی و کلافگی دست هاشان را نمی بینی


لابه لای حرف هایت اسم یک دوست همجنشان را می آوری

می شنوی خونسرد و بی تفاوت به حرف هایت گوش می دهند

اما تب تند حسادت و شک و دلهره را که یکباره لرزه به وجودشان  می اندازد نمی بینی


می گویی شبت بخیر عزیزم

می شنوی شب تو هم بخیر عزیزم خوب بخوابی

اما سوال " چرا انقدر عجله دارد برود " را که هی نیش میزند توی سرشان نمی شنوی


صدای زنگ تلفن یا نوتیس تبلتت می آید

یکباره بالا رفتن ضربان قلبشان را نمی شنوی


می گویی خداحافظ عشقم

می شنوی خداحافظ عشقم

می خوابی

و کلنجار با بالش و پتو

 فکر و فکر و فکر

و پهلو به پهلو شدن های تا دم دمای صبح این زن را نمی بینی


پریسا زابلی پور

۰۸ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۱
نسیم

همه چی خوبه و مشکل خاصی نیست ولی من اوضاع روحی خودم خوب نیست!

اونم بخاطر اینه که وقتی تنبل میشم و کاری رو انجام نمیدم عذاب وجدان میگیرم!

من میخواستم تا 15 آبان دفاع کنم ولی حالا حتی از تنبل ترین دانشجوی هم دوره خودمم کارم عقب تره!

اگه مشغله زیادی داشتم و وقت نمیکردم یا هرچیزی اینقدر رو اعصابم نبود! اما من رسما علاف میچرخم و هیچ غلطی نمیکنم!


به شددددت تصمیم گرفتم که این اوضاع رو عوض کنم!

این برنامه کلی 10 روز آینده:

15 آبان آخرین روز ارسال مقاله واسه یه کنفرانسه که باید تا اون روز حتمااااا یه مقاله بنویسم و بفرستم!

باید تا 10 روز دیگه 3 تا روش مدلسازی درست حسابی و مکتوب و شیک پیدا کنم!



خب در کنار همه ی اینا برنامه های جانبی هم هست ولی فعلا اولویت با ایناست!

چون وقتی کارمو انجام نداده باشم روحیه ندارم و از هیچــــــــــی نمیتونم لذت ببرم!!!




+ از این به بعد کامنت فقط پست ثابت! ;-)

۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۴
نسیم

خسته ام... بی حوصله ام.... انرژی هیـــــــچ کاری رو ندارم!!!!!


برنامه ریزیم فقط چند روز انجام شد... :-((((


خیلییییی داغونم... بی دلیل.....

۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۷:۴۶
نسیم

دیشب دعوت شدم خونه جانان...

واسه اولین بار تنهایی رفتم خونشون! حس خیلییییی جالبی بود...


یه چیزایی خیلی رو اعصابمه! تفاوتهایی که دوتا خانواده دارن خیلی برام پررنگه!

بد نیست هاااا ولی پررنگه....


دیشب با میترا هم اتاقی سابقم تو تلگرام حرف زدم! 1 سال بیشتر بود که الکی قهر کرده بود! دیشب که دلیل قهرشو پرسیدم گفت درگیر بودم :-/

دلیل از این مزخرف تر؟!؟!؟


بهش گفتم نامزد کردم... گفتن به اون واسم عجیب غریب بود! چون اون همه چی رو از گذشته من میدونه! بیشتر از هرکسی اون میدونه!


روزایی که دارن میگذرن واسم عادی نیست... یه حس متفاوتیه... نه خوب نه بد!

فقط میخوام بگذرن.... همین.....


۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۸
نسیم

چقدر تو این روزای محرم آدم دلش میگیره....

روبروی خونه ما یه مسجد بزرگه و همین باعث میشه بیشتر صدای عزاداری ها تو خونمون باشه....


دیروز صبح یکم با مامان حرف زدیم و بعدش خودم تو خلوتم فکر میکردم که اگه حتی بدترین دعواها رو با جانان تو خونمون داشته باشیم هیچوقت نباید بذارم مامان و بابام از این قضیه خبردار شن! چون ما خودمون 2 ساعت بعد یادمون میره دعوا کردیم ولی اونا تا همیشه تو ذهنشون میمونه و واسش غصه میخورن...


امروز شروع هفته خوبی بود...

صبح رفتم آزمایش خون! واسه یه چک آپ کامل

بعد هم نشستم پشت لپ تاپ و یه مقاله خوندم! طبق برنامه ریزی پیش رفتم و این عاااااالیه!

حتما حتما تا آخر این هفته به یه جاهای امیدوار کننده ای میرسونمش.... ایشالاااااا



۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۱
نسیم

دوباره واسه استاد راهنمای بی شعورم ایمیل زدم و اون اینقدر احمقه که مطمئنم بازم جواب نمیده :-/


نمیدونم چرا حس و حال هیچی رو ندارم.... از دعواهای الکی با جانان که بخاطر بی حوصلگی منه متنفرم!


میخوام از فردا یه هفته توپ و پرانرژی رو شروع کنم...

با یه برنامه ریزی خوووووب

ایشالا که بتونم....




۲۴ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۸
نسیم
دیشب واسه اولین بار با مامان و بابا رفتیم خونه جانان

یه گلدون کریستال نقره کوب خریدیم و دادیم گل فروشی واسمون گل طبیعی گذاشت توش! به نظر من خیلی شیک شد!
اینو واسشون بردیم! البته این هدیه ها بعدا برمیگرده تو خونه مشترک من و جانان :-))) واسه همین واسشون بیشتر مایه گذاشتم :-))))

پذیرایی خوب و معقولی داشتن ولی خب وسایل خونشون نسبت به ما خیلییی ساده تر بود...

به هرحال گذشت... شب خوبی بود....

آخر شب الکی الکی دعوا درست کردم! ولی خب خودمم دوباره آشتی کردم :-))
بیچاره داره دیوونه میشم از دستم :-))))

فردا باید برم دانشگاه و اداره برق! این قرارداد تموم شه من راحت شم هاااااا


یه چند شبه حس میکنم دلم گرفته.... عصبیم! اگه میتونستم یکم کارامو جمع و جور کنم بهتر میشدم....

خیلیییییی تنبل شدم! نمیدونم چیکار کنم دوباره انگیزه کار کردنم برگرده!!!! :-(
۲۰ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۷
نسیم

مرسی دوستای گلم بابت تبریکاتون :-*


خب زندگی داره کم کم به روال سابق برمیگرده :-/

پایان نامه و بدبختی و ..... اووووفــــــــ

از فردا دوباره میرم دانشگاه! البته هفته قبل هم 2 روز رفتم! واکنش بچه های دانشگاه در مقابل نامزدکردنم جالب بود :-)))


یه برنامه ریزی بلند مدت و فشرده دارم که باید انجام شه....

این هفته کلی کار دارم!


واسه اولین بار هم قراره یکشنبه با مامان بابا بریم خونه جانان اینا...

فردا عصر با مامان باید بریم یه کادو واسشون بخریم!


دیگه همینا... از این به بعد سعی میکنم تند تند آپ کنم :-)

۱۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۸
نسیم