You are my once upon a time

خاطرات من و جانان

You are my once upon a time

خاطرات من و جانان

آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۵/۲۷
    55
  • ۹۶/۰۲/۲۸
    54
  • ۹۶/۰۲/۲۶
    53
  • ۹۶/۰۲/۱۶
    52
  • ۹۶/۰۲/۱۵
    51
  • ۹۶/۰۲/۰۲
    50
  • ۹۶/۰۱/۲۷
    49
  • ۹۶/۰۱/۲۴
    48
  • ۹۶/۰۱/۲۱
    47
  • ۹۶/۰۱/۱۹
    46

۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

همه در مورد پست قبل گفته بودین دوران نامزدی طولانی خوبه و این حرفاااا


ولی هرکسی شرایط خاص خودش رو داره! من واقعا دوران نامزدی خیلییییی خاصی ندارم!

به جز اون من و جانان بیشتر از 3 ساله باهمیم! میترسم با فشار کارای عروسی و زمان طولانی کلا سرد شیم!

خیلی برام مهمه که بعد از عروسی همچنان جذاب بمونیم واسه هم!


دیگه اینکه دوشنبه شب قراره بریم عروسی و من و جانان هم قبلش میریم آتلیه!

عیدی من هم قراره سه شنبه بیارن! احتمالا خواهرام هم بیان... شب شلوغ پلوغی میشه...


پایان نامه مراحل آخرشه و چهارشنبه وقت دفاع میگیرم!

دیگه همه چی رو سپردم به خدا...


چرا اینقدر وبلاگا سوت و کور شدن؟

۰۶ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۹
نسیم
بالاخره پاییز 94 هم تموم شد... این پاییز واسه من خیلی متفاوت بود...

با جشن نامزدی من و جانان شروع شد و بعد از سه ماه بازم کنار هم آخرین شبش رو جشن گرفتیم...

واسه همتون از ته قلبم آرزو میکنم که شیرینی شب یلدا هر سال براتون بیشتر و بیشتر بشه...


از دیشب براتون بگم:

مامان کمکم کرد و یه کیک پختیم که من دست خالی نرم خونشون! کیک لبو! فوق العاده آسونه و خوشمزه هم میشه...
اگه حوصله داشتین حتما درست کنین!

ساعت 7.5 جانان اومد دنبالم و رفتیم خونشون...
مامانش خیلی زحمت کشیده بود! داداش و زن داداشش هم بودن!

من اصلا از زن داداشش خوشم نمیاد!!!!! اصلاااااا هاااااااااا
به محض اینکه یه ذره از کیک من خورد گفت اصلا مزه لبو نمیده! مزه نشاسته میده :-/ عوضی عقده ای!
من که اصلا تحویلش نمیگیرم!
تازه قرار بود فیلم عروسیشون رو بیارن که من ببینم که در اوج بیشعوری نیاوردن!!! اصلا در موردشون حرف نزنم بهتره!

فال گرفتیم و این حرفااا
داداشش و زنش انگار یه حافظ دارن که از اولین باری که یلدا باهم بودن تا حالا صفحه هایی که فال شب یلداشون بوده علامت زدن! حالا به من و جانان میگفتن که همین کارو بکنین! مامانش هم بدو بدو رفت یه خودکار آورد که آره بنویس!
جانان هم گفت حالا باشه بعدا! ننوشت! کلا پودر شدن :-))))) یکی نیست بگه خب مگه شما هرکاری کردین ماهم باید بکنیم؟ :-/

دیگه شام هم مامانش پیتزا درست کرده بود که خراب شده بود و کلی غصه خورد :-))))
خوشمزه بود ولی قیافه نداشت :-)))

بعدشم واسه اولین بار با جانان تخته بازی کردیم!
من اولین بار بود که بازی میکردم!!! با تبلت بازی کرده بودم و بلد بودم ولی واقعی نه!
بعد جانان کلی ادعااااا که آره من بازیم حرف نداره و .....
یه دست بازی کردیم و من بردم :-))))))) خیلیییییییییی چسبید!!!!! آبروش رفت :-))))))

دیگه بعدشم منو رسوند خونه... تو راه باهاش حرف زدم و خواهش کردم که یکم عروسی رو زودتر بگیریم!
گفت در موردش فکر میکنه....
واقعا برام دعا کنین که راضی شه... هیچکس موافق نیس که ما زود عروسی بگیریم ولی من خیلی دلم میخواد زودتر تکلیف معلوم شه...

دیگه همینا یادمه :-)


۰۱ دی ۹۴ ، ۱۴:۱۷
نسیم