You are my once upon a time

خاطرات من و جانان

You are my once upon a time

خاطرات من و جانان

آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۵/۲۷
    55
  • ۹۶/۰۲/۲۸
    54
  • ۹۶/۰۲/۲۶
    53
  • ۹۶/۰۲/۱۶
    52
  • ۹۶/۰۲/۱۵
    51
  • ۹۶/۰۲/۰۲
    50
  • ۹۶/۰۱/۲۷
    49
  • ۹۶/۰۱/۲۴
    48
  • ۹۶/۰۱/۲۱
    47
  • ۹۶/۰۱/۱۹
    46

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

خسته ام... بی حوصله ام.... انرژی هیـــــــچ کاری رو ندارم!!!!!


برنامه ریزیم فقط چند روز انجام شد... :-((((


خیلییییی داغونم... بی دلیل.....

۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۷:۴۶
نسیم

دیشب دعوت شدم خونه جانان...

واسه اولین بار تنهایی رفتم خونشون! حس خیلییییی جالبی بود...


یه چیزایی خیلی رو اعصابمه! تفاوتهایی که دوتا خانواده دارن خیلی برام پررنگه!

بد نیست هاااا ولی پررنگه....


دیشب با میترا هم اتاقی سابقم تو تلگرام حرف زدم! 1 سال بیشتر بود که الکی قهر کرده بود! دیشب که دلیل قهرشو پرسیدم گفت درگیر بودم :-/

دلیل از این مزخرف تر؟!؟!؟


بهش گفتم نامزد کردم... گفتن به اون واسم عجیب غریب بود! چون اون همه چی رو از گذشته من میدونه! بیشتر از هرکسی اون میدونه!


روزایی که دارن میگذرن واسم عادی نیست... یه حس متفاوتیه... نه خوب نه بد!

فقط میخوام بگذرن.... همین.....


۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۸
نسیم

چقدر تو این روزای محرم آدم دلش میگیره....

روبروی خونه ما یه مسجد بزرگه و همین باعث میشه بیشتر صدای عزاداری ها تو خونمون باشه....


دیروز صبح یکم با مامان حرف زدیم و بعدش خودم تو خلوتم فکر میکردم که اگه حتی بدترین دعواها رو با جانان تو خونمون داشته باشیم هیچوقت نباید بذارم مامان و بابام از این قضیه خبردار شن! چون ما خودمون 2 ساعت بعد یادمون میره دعوا کردیم ولی اونا تا همیشه تو ذهنشون میمونه و واسش غصه میخورن...


امروز شروع هفته خوبی بود...

صبح رفتم آزمایش خون! واسه یه چک آپ کامل

بعد هم نشستم پشت لپ تاپ و یه مقاله خوندم! طبق برنامه ریزی پیش رفتم و این عاااااالیه!

حتما حتما تا آخر این هفته به یه جاهای امیدوار کننده ای میرسونمش.... ایشالاااااا



۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۱
نسیم

دوباره واسه استاد راهنمای بی شعورم ایمیل زدم و اون اینقدر احمقه که مطمئنم بازم جواب نمیده :-/


نمیدونم چرا حس و حال هیچی رو ندارم.... از دعواهای الکی با جانان که بخاطر بی حوصلگی منه متنفرم!


میخوام از فردا یه هفته توپ و پرانرژی رو شروع کنم...

با یه برنامه ریزی خوووووب

ایشالا که بتونم....




۲۴ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۸
نسیم
دیشب واسه اولین بار با مامان و بابا رفتیم خونه جانان

یه گلدون کریستال نقره کوب خریدیم و دادیم گل فروشی واسمون گل طبیعی گذاشت توش! به نظر من خیلی شیک شد!
اینو واسشون بردیم! البته این هدیه ها بعدا برمیگرده تو خونه مشترک من و جانان :-))) واسه همین واسشون بیشتر مایه گذاشتم :-))))

پذیرایی خوب و معقولی داشتن ولی خب وسایل خونشون نسبت به ما خیلییی ساده تر بود...

به هرحال گذشت... شب خوبی بود....

آخر شب الکی الکی دعوا درست کردم! ولی خب خودمم دوباره آشتی کردم :-))
بیچاره داره دیوونه میشم از دستم :-))))

فردا باید برم دانشگاه و اداره برق! این قرارداد تموم شه من راحت شم هاااااا


یه چند شبه حس میکنم دلم گرفته.... عصبیم! اگه میتونستم یکم کارامو جمع و جور کنم بهتر میشدم....

خیلیییییی تنبل شدم! نمیدونم چیکار کنم دوباره انگیزه کار کردنم برگرده!!!! :-(
۲۰ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۷
نسیم

مرسی دوستای گلم بابت تبریکاتون :-*


خب زندگی داره کم کم به روال سابق برمیگرده :-/

پایان نامه و بدبختی و ..... اووووفــــــــ

از فردا دوباره میرم دانشگاه! البته هفته قبل هم 2 روز رفتم! واکنش بچه های دانشگاه در مقابل نامزدکردنم جالب بود :-)))


یه برنامه ریزی بلند مدت و فشرده دارم که باید انجام شه....

این هفته کلی کار دارم!


واسه اولین بار هم قراره یکشنبه با مامان بابا بریم خونه جانان اینا...

فردا عصر با مامان باید بریم یه کادو واسشون بخریم!


دیگه همینا... از این به بعد سعی میکنم تند تند آپ کنم :-)

۱۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۸
نسیم

امروز اولین پنج شنبه ایه که من و جانان نامزدیم :-)


هفته پیش مثل الان وحشتناک استرس داشتم... خداروشکر که همه چی خوب تموم شد...


جانان واسم سنگ تموم گذاشت....


چهارشنبه که با مامانش اومدن خونمون واسه تعیین مهریه و تاریخ عروسی داشتم از استرس میمردم!

مهریه منم مثل خواهرام شد :-) وقتی مامانش گفتن داشتم پرواز میکردم از خوشحالی....

جانان بخاطر من پا گذاشت رو غرورش... آخه همه تو فامیلشون میدونستن که جانان با مهریه زیاد مخالفه ولی با این وجود منو خوشحال کرد و مهریه همون شد که من میخواستم...


فرداش که پنج شنبه و شب عید غدیر بود مراسم نامزدی و بله برون بود...

از استرس چند بار گریه کردم و تجدید آرایش...

ولی خدارو هزار مرتبه شکر همه چی پرفکت بود....

جانان بازم واسم سنگ تموم گذاشته بود... اینقدر همه چی کامل و زیبا و شیک بود که واقعا برام رویایی بود...

یعنی دقیقا همون چیزی بود که همیشه آرزوشو داشتم.... مگه بهتر از اینم میشه؟


آخر شب وقتی نامزدی تموم شد اومدم اتاقم... حدود نیم ساعت همینطوری رو تختم نشستم... به خودم نگاه کردم.... به حلقه دست چپم... باورم نمیشد....

هنوزم با جانان از هم میپرسیم یعنی واقعا ما رسما نامزدیم؟ هیچکدوم باورمون نشده....


هر حس خوبی که دارم... هر لحظه ای که شادی قلبمو پر میکنه....

فقط و فقط میگم خدایا همه دخترایی که دلشون میخواد این لحظه هارو تجربه کنن...


خدا حواسش به آرزوهای همه ی ما هست.... خدا خیلییییی بزرگتر از دردهای ماست....

۱۶ مهر ۹۴ ، ۱۲:۰۱
نسیم
قول میدم بیام بنویسم.... زود زود....
۱۵ مهر ۹۴ ، ۰۱:۱۴
نسیم

نشـان به آن نشانِ انگشتــریِ میانِ جعبه...

که من، نسـیـم، شــده ام نوعروسِ همانی که خیلی وقت است شده است تمـــام زندگــــی ام....

۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۷:۲۸
نسیم

احساس میکنم از خستگی هر لحظه ممکنه بیهوش شم!!!!!


هنوز کلی کاااار دارم...!!!!  وااااااااااااااااااااااااااااایییییییییی



۰ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۵
نسیم