You are my once upon a time

خاطرات من و جانان

You are my once upon a time

خاطرات من و جانان

آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۵/۲۷
    55
  • ۹۶/۰۲/۲۸
    54
  • ۹۶/۰۲/۲۶
    53
  • ۹۶/۰۲/۱۶
    52
  • ۹۶/۰۲/۱۵
    51
  • ۹۶/۰۲/۰۲
    50
  • ۹۶/۰۱/۲۷
    49
  • ۹۶/۰۱/۲۴
    48
  • ۹۶/۰۱/۲۱
    47
  • ۹۶/۰۱/۱۹
    46

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

6

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
                                                       اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم


عاشق این تصنیف با صدای شجریانه...

چقد دلم میخواد این آهنگارو باهم تو خونه خودمون گوش کنیم...

خدایا خیلی التماست کردم که این یه نفر مال من باشه.... ممنونم که صدامو شنیدی... ممنونم :-*
۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۴
نسیم

5

دیشب آخر شب بهش زنگ زدم و گفتم حرفای پست قبلو!

آرومم کرد... گفت تو همه رابطه ها اینا هست... گفت مشکلات و بحثامون جدیه چون موضوع جدیه...



بعد خداحافظی یه اسمس زد و گفت یه چیزی هست که اگه نگم تو دلم میمونه و اینکه کار دیروزت به شدت زشت بود!

میدونستم ناراحت شده ولی به خودم حق دادم... واسش قسم خوردم که اینکارو کردم که بعدا بتونم بیشتر خوشحالش کنم!


بعدش کلی کیف کردم از این حرکتش... اینکه داره سعی میکنه مشکلات رو بگه و تو دلش نگه نداره عاااالیه....



امیدوارم این 2 هفته به خوبی و خوشی تموم شه و بالاخره نامزد کنیم...


الان مامان بابا رفتن چهلم مادرشوهر خواهر بزرگه... شنبه هم به امید خدا یه نی نی به جمع خانوادمون اضافه میشه...

خدایا خودت حسابی هوامونو داشته باش....

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۹
نسیم

4

امشب اعصابم خراب شده!

جانان میگه آخر هفته با برادر و زن برادرش بریم بیرون! ولی مامانم گیر داده و اجازه نمیده!

جفتشون دلایل خودشون رو دارن و به نظر خودشون منطقی ان! من موندم این وسط!

واقعا انرژی و توان فک کردن رو ندارم دیگه... خسته شدم!


هیچکس به من فکر نمیکنه... دارم روانی میشم....

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۸
نسیم

3

خیلییییی خوشحالم....


چند ساعت قبل رفتم پیش خیاط! چند تا مشتری داشت و همه مشغول بودن! یهو من پارچه رو گذاشتم رو میز و همهههه شروع کردن به تعریف!!!


واااای چه رنگی!!! واااای چه سلیقه ای!!! واااای چه خوشگله!!! وااااای با چه قیمت خوبی خریدین.... منم چشام قلبی و ذوقی بود :-))))

دست مامانم واقعا درد نکنه :-* خداییش سلیقه اش در مورد پارچه و لباس معرکه است....


ایشالا که خیاط هم خوشگل بدوزه و همونی بشه که میخوام!




یه ایمیل هم واسه استاد راهنما گرامی فرستادم! جانان زحمتشو کشیده بود :-))) عاشقشم که خیالمو بابت این چیزا راحت کرده :-)))


دیشب داشتم صورتمو میشستم یهویی از خودم تو آیینه پرسیدم یعنی اینا واقعیه؟ یعنی خواب نیست؟


خدایا شکـــــــــــــــــــــرت

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۲
نسیم

2

امروز یه روز عاااالی بود....

صبح با یه انرژی توپ بیدار شدم! با جانان قرار گذاشتیم و ساعت 11.5 روبروی بازار طلافروشی همو دیدیم :-)


بهش سرویس هایی که دیروز با مامانم دیده بودم رو نشون دادم تا ببینه سلیقه ام چجوریه!

امیدوارم اون چیزی که میخرن رو منم بپسندم :-/ مخصوصا انگشترش! آخه انگشترِ نشون تو دانشگاه باید همش دستم باشه!


بعد از اونجا رفتیم واسه من یه عطر خوشبوووو خرید :-) اینقده دوسش دارم :-)

عزیززززززمممم کلی مهربون بود امروز :-*


عصر هم با مامانم کلیییی خیابون گردی داشتیم و بالاخره من پارچه لباس نامزدیمو خریدم :-)

یه تور زیتونی رنگ و آستری شیری! ترکیب شیکی شده! قرار بود تور فیروزه ای بخرم ولی چیزی که به دلم بشینه پیدا نکردم!

خیلیییییی خسته شدم....

خدا کنه این بدو بدو ها به یه نتیجه خووووب برسه....


امروز روز ازدواج حضرت فاطمه و امام علی بود! واسه همین مامان دوست داشت امروز پارچه نامزدی رو بخریم :-)


خدایا بابت این روزها و این حسای خوووب ممنونم.... شکرت خدای مهربونم


۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۰
نسیم

1

به نام خدایِ خدایِ خدا....


اینجا یه شروع تازه واسه منه :-)


وبلاگ قبلی که به خاطره ها پیوست.... امیدوارم اینجا موندگار شه.....

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۰۶
نسیم