You are my once upon a time

خاطرات من و جانان

You are my once upon a time

خاطرات من و جانان

آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۵/۲۷
    55
  • ۹۶/۰۲/۲۸
    54
  • ۹۶/۰۲/۲۶
    53
  • ۹۶/۰۲/۱۶
    52
  • ۹۶/۰۲/۱۵
    51
  • ۹۶/۰۲/۰۲
    50
  • ۹۶/۰۱/۲۷
    49
  • ۹۶/۰۱/۲۴
    48
  • ۹۶/۰۱/۲۱
    47
  • ۹۶/۰۱/۱۹
    46

12 فروردین سر یه موضوع مسخره دعوامون شد!!!


من همیشه لباسای تمیز جانان رو مرتب میکنم و میذارم تو کمدش! بعضی وقتا هم حالشو ندارم و همینجوری میریزمشون!

ایندفعه هم ریخته بودم و خودش نشسته بود مرتب میکرد! بهش گفتم بذار بیام برات مرتب کنم! گفت اگه میخواستی بکنی تا الان کرده بودی!


منم منفجر شدم و لباسای تو دستم رو پرت کردم و قهرررررررررر


تا شب منتظر منت کشی بودم و خبری نشد!!! پا شد رفت بیرون و تا دیروقت نیومد!!!!

وقتی هم اومد سگگگگگگ

هرکاری کردم فایده ای نداشت...


ما 30 اسفند باهم حرف زدیم و گفته بود که از قهر بچه گانه بدش میاد و حالا شاکی بود!!!

گریه کردم یه عاااااالمه در حدی که نفسم بالا نمیومد ولی اصلا تحویلم نگرفت...


خلاصه التماسش کردم و کوتاه اومد! ولی حال جفتمون خراب بود...

فرداش در موردش حرف زدیم و حلش کردیم قضیه رو ولی خیلی شب سختی بود...


وقتی حرف میزدیم گفت میدونی من تحمل یه قطره اشکتو نداشتم و اینطوری گریه میکردی و هیچ حسی نداشتم...

گفت تحملش تموم شده... راستش از حرفاش ترسیدم...


فعلا که اوضاعمون خوبه ولی اعصاب هیچکدوممون تحمل یه دعوای دیگه رو نداره...

زندگی مشترکی که نوسانهاش کنترل شده باشه خیلی سخته.... خیلییییییییی

۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۲۸
نسیم

و بالاخره مهمون بازیای ما تموم شد و اولین روز استراحت مطلق فرا رسید :-))))


طبق معمول روزای تعطیل جانان با یه آهنگ سنتی پشت لپ تاپه و منم وسط خونه ولو شدم و فایلای لپ تاپم رو مرتب میکنم :-)


دلم یه سریال خووووب میخواد... پیشنهادی ندارین؟

۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۵۶
نسیم

دو شب پیش رفتیم عیددیدنی خونه دوست خانوادگی جانان که بهش میگه خاله!

یه خانوم و آقای حدود 60 ساله که بچه دار نشدن و همچنان عاشقانه زندگی میکنن!

این خانوم کلا از اون شخصیتای باحال روزگاره... تو عروسی ما هم نقش فعالی داشت و کلا وسط مجلس بود :-))))

خلاصه رفتیم خونشون و حسابی خوش گذشت... کلی خاطره خنده دار و قاعدتا بی ادبانه تعریف کرد :-)))))

وسط حرفاش به جانان میگه خب پسر خوب تو که این دخترو میخواستی چرا الکی مارو کشوندی خواستگاری خونه مردم؟!؟!؟ :-)))

اومدیم خونه و من قضیه رو از جانان پرسیدم! خیلی خوشم اومد که کاملا اوکی برام تعریف کرد! البته قضیه مال 3 سال پیشه و زمانی که اوایل دوستی ما بود :-) ولی خیلی حس خوبیه که منو انتخاب کرد :-)) کلا از اینکه تورش کردم راضیم :-))))) 


و اما دیروز یه روز فوق العاده بود....

خاله جانان یه مهمونی داشت که ما نمیخواستیم بریم ولی مامان جانان میخواست بره! تو باغ خارج شهر بود و باید میرسوندیمش!

مدت زمان مهمونی هم من و جانان رفتیم یه باغ رستوران نشستیم و شام خوردیم... خیلییییی به یاد ایام دوستی خوش گذشت...


دلم میخواد خاطره های اینطوری زیاد باشه تو زندگیمون... دلم میخواد زندگیمون شااااد باشه...

با مشکلات این روزا کار سختیه ولی شدنیه :-)

۰۸ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۰۳
نسیم

سال 95 تموم شد و امروز اولین شروع هفته از سال 96

عید همگی مبارک باشه... ایشالا واسه هممون سال خوبی باشه...



من و جانان چند روز قبل تحویل سال دو سه ساعتی باهم حرف زدیم و از این 6 ماه نتیجه گیری کردیم...


من به سال 96 خیلی امیدوارم...


میخوام امسال برای زندگی شخصی خودم بیشتر تلاش کنم! امیدی به دکترا قبول شدن ندارم! مگه اینکه سازمان سنجش اشتباه کنه :-))))

ولی دنبال کارم! هرچند که پارسال از کار پیدا کردن کاملا ناامید شدم ولی امسال بازم میگردم...


میخوام چند تا دوره فنی و حرفه ای بگذرونم و مدرکشون رو بگیرم! یه مدرک زبان هم باید بگیرم!

خلاصه کلی برنامه دارم... ایشالا که بتونم همه رو تیک بزنم و انجام بدم!


زندگی دونفرمون هم باید تغییر کنه... تو این چند روز اول سال که نشد ولی خیلیییی بیشتر باید تلاش کنیم...

من خیلی بهانه گیر شدم و همین باعث کلی مشکل تو زندگیمون شده...

باید سعی کنم که تغییر کنه!


فعلا همینا... عید خوش میگذره؟

۰۵ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۳۹
نسیم

موهامو دودی زیتونی کردم و بسیارررر راضیم... واقعا رنگ شیکی دراومد...


امروز یه لست خرید طولانی نوشتیم و با جانان داریم میریم پیش به سوی خالی کردن کارتای بانکی :-)))))


فقط 2 روز از سال 95 مونده... چقدر زود گذشت....

۲۸ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۵۵
نسیم

ساعت 3 وقت آرایشگاه دارم که موهامو رنگ کنم و هنوووووز نمیدونم چه رنگی!!!!!

3 ماه پیش کلی پول خرج کردم و بالیاژ کردم ولی اصلاااااااا راضی نبودم!!! البته آرایشگره مقصر بود به نظرم!!!

حالا تا ببینیم امروز چی میشه...


دیروز هم که پنجشنبه آخر سال بود و رفتیم مزار پدرشوهر :-) و قاعدتا کل فامیل شوهرجان زیارتمون کردن :-))))


کلی کار عقب مونده دارم که باید انجام بدم.... به شدت هم کمبود وقت دارم....

۲۷ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۲۸
نسیم

خب دیروز 23 ام بود و ششمین ماهگرد ازدواج ما :-)


صبح زود باهم رفتیم بیرون دنبال کارامون... حدود 2 ساعت که من تو ماشین نشسته بودم و از اینور به اونور دنبال کارای خونه بود...


بعد دیگه واسه اینکه از دلم دربیاره منو برد اون سر شهر که وسایل هفت سین بخرم :-)


خوشحال شدم که ذوق نشون داد... از این ظرف سفالیا و حوض ماهی ها خریدم :-) کلی هم ذوق کردم واسشون :-))


دیگه هیچ کار خاصی نکردیم...


کلا هم من این روزا بی حوصله ام و هم اون خودشو عن کرده....


الانم من واسه اینکه دعوامون نشه اومدم تو اتاق خواب و خودمو سرگرم لپ تاپ کردم!!!!


در این حد اوضاعمون عاشقانه است :-)))))))))))))))




خبر دیگه اینکه من به کنددددددی دارم خونه تکونی میکنم :-)))) یعنی 5 دقیقه یه کمد رو میریزم بیرون و دو روز طول میکشه جمعش کنم :-)))))


به هیچ عنوان حال و حوصله مهمون بازیای عید رو ندارم!!!! کاش میشد امیدی به کنسل شدن عید داشت :-)))))



۲۴ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۳۰
نسیم

خب بعد از خونه تکونی نوبت به وبلاگ تکونی رسید :-)))


نااااجوووور دلتنگ نوشتن بودم.... بالاخره همت کردم و امروز استارت زدم....


6 ماهه که ننوشتم... 6 ماه که زندگیم کلا عوض شده... 6 ماهه متاهلم ....


23 مرداد عروسی ما خیلیییی پرفکت و رویایی برگزار شد. یه پست مفصل در مورد روز عروسی مینویسم و کامل تعریف میکنم.


بعد از اون یک هفته رفتیم ماه عسل! دبی! ماه عسلمون اصلاااا رویایی نبود و اکثرا به دعوا و بحث و قهر گذشت :-)))))


خلاصه زندگیمون رو شروع کردیم... یه دنیای دونفره که حتی ذره ای شبیه به دوران شیرین دوستی نبود :-))))


البته خداییش از دوران نامزدی خیلی بهتره :-) چون تو دوران نامزدی داریش ولی عملا نداریش!!! خیلی دوران بلاتکلیفیه!!!


دوستی خییلیییی خوبه :-))) قدر دوستیاتونو بدونین :-))))




من هرکاری هم بکنم نمیشه این 6 ماه رو خلاصه کرد... بهتره از این مدت بگذریم... 


طبق روال قدیم از این به بعد روزانه نویسی میکنم :-)


+آرزو یه دنیا حرف دارم برات... این مدت وبلاگ تو تنها انگیزه من واسه روشن کردن لپ تاپ بوده...


حتی 1 پستت رو از دست ندادم....


از ته ته ته قلبم واسه مامانت دعا میکنم... قوی باش و از تک تک روزای زندگی لذت ببر :-*


++کیا هنوز اینجاها هستن؟ خبر بدین از خودتون


۲۱ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۳۱
نسیم

کارای خونه داره کم کم انجام میشه...

وسیله های بزرگ رو آوردن و باید منتظر نصاب باشم که یخچال و لباسشویی و ظرفشویی رو نصب کنه.

سرویس خوابی که خریدم با سلیقه جانان بود... خیلیم خوشگل شده...


دوستای گلم من همه رو میخونم... تو هر فرصتی که گیرم میاد با گوشی وباتون رو چک میکنم. ببخشید که کامنت نمیذارم چون واقعا با گوشی کامنت گذاشتن مصیبته...


بعد عروسی هم آدرس اینستاگرام رو میذارم واستون


برام دعا کنین :-*

۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۰۰
نسیم
مرداد دوست داشتنی من....

خیلی خیلی خوش اومدی....


پارسال 9 مرداد اولین جلسه خواستگاری بود... یادش بخیر.... باورم نمیشه یک سال گذشت....


یه اتفاق جالب اینکه من کلا دو تا نسیم دیگه میشناسم. یکی دوستمه که حدود 16 ساله دوستیم و یکی هم فامیلمونه.
هر سه تامون هم متولد 68
حالا جالب اینه که نسیم دوستم 7 مرداد عروسیشه اون یکی نسیم 12 مرداد و من 23 مرداد :-))))

کلا مرداد 95 ماه ازدواج نسیماست انگار :-)))))


خونه رو اجاره کردیم و فردا کارگر میره تمیزش کنه... از فردا شب هم کم کم وسیله هارو میبریم...

فقط 23 روز مونده.... توروخدا برام دعا کنین که این روزهای آخر به خوبی بگذره و مشکلی پیش نیاد....
۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۸
نسیم